محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

مسابقه نی نی متفکر

جیگری. اتفاق مهم اینکه تو مسابقه نی نی متفکر که مامی صدرا و صهبا تو بلاگش را انداخته بود شرکتت دادم. رای گیری هم از فردا آغاز میشه. چند شب پیش صاحبخانه هم تماس گرفت و برای تمدید قرارداد اجاره جدید تقاضای 5 میلیون تومان پول پیش کرد و بابا هم قبول کرد. خدارا شکر؛ درسته که جایمان کوچیکه ولی اصلا حال دنبال خانه گشتن و با دهن کج و کوله بنگاه مسکن دارها مواجه شدن و بعد هم اسباب کشی را ندارم. انشالله همه مستاجر ها صاحب خانه بشوند ماهم همینطور.   چند روز پیش هم یه خسارت به شما زدم : داشتم اتاقت را تمییز می کردم که متاسفانه موقع بلند کردن جارو برقی هواسم پرت شد و دسته جارو را...
31 فروردين 1391

یادی از گذشته

پسر نازم امروز کمدت را کمی خلوت کردم و لباسهای زمستانی ات که دیگه کوچک شده بودند و یا دارند کوچک می شوند(البته اگر کوچک هم نشوند دیگه مناسب این هوا نیستند) را جمع کردم . تا همین ٨ ماه پیش کار هر روزم این بود که سر کمد بروم و لباسهایت را در بیاوردم و نگاه کنم و دلم برای در آغوش گرفتنت قنج برود و از خودم بپرسم که کی میشه تو به دنیا بیایی و این لباسها اندازه ات بشود و من تنت کنم و حالا.................... این لباسها را که هر کدام را با عشق برایت خریدم برای تو نفسم کوچک    شده اند که خدا را شکر که سلامتی و روز به روز بزرگتر میشوی. عکسهایی از روند رشدت را می تونی در ادامه مطلب ببینی   ...
27 فروردين 1391

پایان هفته پر از مهمانی

دیشب مهمان خانه عمو امید بودیم و چقدر زن عمو زحمت کشیده بود. مهرگان هم آنجا بود و باز شما دو تا همه را سرگرم کرده بودید بخصوص که این بار سر هشت پا تو که صدای خیلی ملایمی هم دارد کمی اختلاف پیدا کردید و مهرگان از دست تو می گرفت و تو از دست مهرگان. به هر حال شب خوبی داشتیم و تا ساعت ١:٣٠ بامداد خانه عمو بودیم و وقتی می آمدیم تو خواب بودی. امروز ظهر هم مامانی (مادر بزرگم) و دایی مهدی و زن دایی مرجان و سبا مهمان خانه مان بودند. به ما که خیلی خوش گذشت و مطمئن هستم به تو سبا هم خوش گذشت و این را می شد از رفتارتان تشخیص داد. این دو روز کارهای جدید می کنی و یکیش اینه که از دست دوستات وسایلشان را می گیری به عنوان مثال امروز سیب سبا را از دستش...
26 فروردين 1391

مهمونی و مهمونداری

یه چند روز بود به وبلاگت سر نزده بودم و دوست جونا کلی برامون پیام گذاشته بودند. از همه دوستای گلمون که به یادمونن ممنون و بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس دوشنبه مامان بزرگ اینا آمدند تهران و رفتیم اول خانه دایی حسین مهمونی عید دیدنی ( آخه در طول عید دایی حسین « دایی بابا» رفته بودند دماوند)به سلامتی برای محمد پسرشان یه دختر خانم خوبی را که من هنوز ندیدم نامزد کردند. مهرگان هم آنجا بود و با هم یه کوچولو بازی کردید. حسابی  شما دوتا مجلس گرم کن شده بودید و همه را سرگرم کرده بودید. بعد هم رفتیم خانه خاله مهین که مهرگان هم با مامانش و مهرنوش آمدند و تو فاصله ١٠ دقیقه ای تا خانه خاله تو بغ...
24 فروردين 1391

پسر مستقل من

گل پسرم از شب تولد ٨ ماهگیت  به بعد من و بابا تصمیم گرفتیم شما تو تختت بخوابی و برای همین من تو اتاق شما می خوابیدم تا وقتی برای خوردن شیر بیدار میشی سریع به دادت برسم که خواب از چشمهای ناز پر نکشه و بره. البته خیلی وقت بود که دوست داشتیم این کار را بکنیم ولی شما خیلی در طول شب بیدار میشدی و این کار را مشکل میکرد. البته الان هم تا صبح ٢ تا ٣ بار بیدار میشی ولی خوب دیگه کم کم باید از رختخواب مامان جدا بشی. آخه دیگه این اواخر تو خواب خودت را به من نزدیک می کنی و دستم را میگیری!!!!!!!!!! نا گفته نمونه که ما خیلی هم در این زمینه موفق نبودیم و شما فقط نیمی از شب را توی تختت می خوابی و بعد چون خوابت سبک میشه خیلی غلت می خوری و نق نق می ...
21 فروردين 1391

عکس گل پسری

این همون کره الاغ یا شایدم اسبی است که از قم خریدیم نمی دونم الاغ یا اسب چون قیافه اش شبیه الاغه ولی دمش شبیه اسب؟!؟!؟! این پشتی را گوشه تصویر میبینی گذاشتم جلو میز تلویزیون که تو ازش بالا نری!!!!!!!!!! این دستهای خاله است که تو همه تصویر ها افتاده آخه نگران بود تو از رو اسبت بیفتی این هم یه عکس از تو در حال جیغ کشیدن آخرین حمام سال ٩٠ بعد از حمام که فشن شدی (قبل از عید فرشها را شسته بودیم و برای اینکه کثیف نشه روش ملحفه کشیده بودم ) این عکس تو در حال بالا رفتن از میز تلویزیون تو هیچ وقت پستونک نخوردی و الان هم نمی خوری این تنها باری بود که پستونک را مکیدی!!!!!!!! شاید برای یه عکس ی...
19 فروردين 1391

تولدت8ماهگیت مبارک

                 چه زود این هشت ماه گذشت انشالله جشن تولد هشتاد سالگی ات را با بابا برات بگیریم.   عکسها در ادامه مطلب   اول به افتخار خاله که برات کیک خرید و جشن گرفت می خواستم به کیک حمله کنم بابایی جلوم را گرفت ...
15 فروردين 1391

سیزده به در

سیزده فروردین روز طبیعت و تقریبا همه ایرانیها به دامان طبیعت پناه میبرند و به اصطلاح سیزده را به در می کنند و امسال ما با شما رفتیم. البته نه مثل همیشه . بخاطر شما که اذیت نشی و سرما نخوری و اینکه دوست داری چهار دست و پا حرکت کنی و تو چمنها نمیشه بری و ... ظهر بعد از ناهار دو ساعتی رفتیم بیرون و با خوابیدن شما که مصادف با خنک شدن هوا شد برگشتیم. خاله و دایی آرش که از صبح رفتند پارک بسیج و مدام هم خاله اس ام اس می زد هر جا رفتید بگید ما هم میاییم. بعد از ناهار کارهایمان را کردیم و را افتادیم برای سیزذه بدر رفتن. بابا میگفت بریم پارک ابیانه ولی من بخاطر آزاد کردن ماهی هایمان و خاله گفتم بریم پارک بسیج و رفتیم که خیلی شلوغ بود برای همین ب...
15 فروردين 1391